فصل اول
فصل اول
توی کوچه ها بی هدف قدم میزنم.مردمی را میبینم که اصلا مرا نمیشناسند.هرروز ازکنارهم رد میشویم. بدون ان که از تقدیر زندگی خود چیزی بدانیم. تنها بین این همه مردم فقط میتوانم به خودم اعتماد کنم.
مثله همیشه عاشق خریدم .حتی از خرید یک گوشواره به وجد میام. مثله همیشه به ظاهرم رسیدم .مانتو کوتاه مشکی با کفشهای اسپورتم را پوشیدم.ارایش خاصی نداشتم کیفم را برداشتم.باید برای مراسم حاضر میشدم.نمیدانستم رفتن به مراسم کار درستی هست یانه...
همیشه ترس توی وجودم هست.از کسانی که ادعای دوستی میکنند متنفرم. عشق وجود نداردو تنها چیزی که مانده است یه خاکستر کهنه از خاطرات گمشده است.
با بی میلی سمت در رفتم. اکبر اقا راننده ی پدرم مرا برای مراسم میبرد. مثله همیشه صندلی عقب نشستم. اکبر را از بچگی ام میشناختم .انگار جزیی از خانواده بود. متاسفانه وضع مالی خوبی داشتیم. همه فکر میکردند ما خوشبختیم.
به مراسم رسیدم عمه های نازنین مرا میبوسیدند و تسلیت میگفتند.
یک سال از ان حادثه ی شوم گذشته بود.به عکس روی قبر نگاه کردم .نمیدانستم کریه کنم یانه.
صدای جیغ مادرم می امد. همه جا سیاه بود.
وقتی به هوش امدم مادرم کنار تختم پیشانی ام را بوسید .
سردم بود.انگار جنازه بودم. خستگی امانم را بریده بود از همه ادم ها متنفر بودم.
به یاد گذشته می افتادم.
سال قبل زمانی که من در اغوش کامران بودم. عطرش همه جا بود. دلم برای بوسه هایش تنگ بود. با دیدن او کنار قبرستان تنم میلرزید.او فقط نگاهم میکرد.هنوز گرمی نفس هاش رو حس میکردم.
اتنا خواهر کامران هلم داد وسرم جیغ زد.مرا قاتل کوروش میدانست.
کوروش وکامران برادر بودند.
خانواده ی ما ونظری دوستی نزدیکی داشتند.
کوروش پسر شیطونی بود همیشه همه ی کارهایش از روی شیطنت بودگاهی نمیدانستم واقعا مرا دوست دارد یانه...
شب مهمانی نامزدی خواهرش دعوت شدیم.
کوروش یه جعبه ی کادو اورد. توی جعبه لباسی قرمزتوری بود.مثله همیشه دستم را بوسید.میگفت :تو الهه ی زیبایی منی.
منم ذوق زده در اغوشش میگرفتم.
چقدر سکوت گورستان تلخ بود. همه رفته بودند. روی سنگ قبر سرم را گذاشتم.بعد از رفتنش انگار جزیی از وجودم مرده بود. گاهی فکر میکردم من مقصرم. بعد از مرگش دیگر کامران با من حرف نزد. بی محلی او بیشتر عذابم میداد.
روزهایم از خاطرات تلخ وگمشده پرشده بود. دیگر گریه فایده ای نداشت. فقط تنها کاری که میتوانستم انجام بدم دعا بود.دفتر شعر کوروش را باز کردم .
نوشته بود: من در خزان روزهایم می پیچم و تو در بهار روزهایت میمیری...
من در غرور خود میشکنم وتو در سنگینی نگاهش میلرزی...
ای شکسته بالهای من پرواز مرگ قشنگیس...
دفتر رابوسیدم ...
لبهایم را بر سنگ سرد قبرش گذاشتم وگفتم : همیشه در خاطراتم زنده ای
:: بازدید از این مطلب : 194
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0